- نان در انبان (دَ اَمْ)
مسافر. عازم سفر. آنکه به عزم سفر نان درانبان گذاشته و توشۀ راه برداشته است:
منهیان ربع مسکون ز آبروی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته.
انوری.
بخل و کین را نان در انبان یافته. 1
کاتب بلخی.
- نان در انبان داشتن، توشۀ راه فراهم داشتن و عازم سفر بودن.
- نان در انبان کسی نهادن، او را تهیۀ اسباب سفر و تکلیف غربت کردن. (آنندراج). او راروانه کردن. عذرش را خواستن. طردش کردن:
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی.
نظامی.
- نان در انبان گذاشتن یا نهادن، سامان سفر کردن. مسافر شدن. (آنندراج). کنایه از مسافرت کردن. (برهان قاطع). سفر کردن. مسافرت نمودن. آمادۀ سفر گشتن. (ناظم الاطباء).
- نان در انبان یافتن، موجود یافتن اسباب معاش. (آنندراج). و رجوع به معنی نخستین شود
منهیان ربع مسکون ز آبروی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته.
انوری.
بخل و کین را نان در انبان یافته. 1
کاتب بلخی.
- نان در انبان داشتن، توشۀ راه فراهم داشتن و عازم سفر بودن.
- نان در انبان کسی نهادن، او را تهیۀ اسباب سفر و تکلیف غربت کردن. (آنندراج). او راروانه کردن. عذرش را خواستن. طردش کردن:
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی.
نظامی.
- نان در انبان گذاشتن یا نهادن، سامان سفر کردن. مسافر شدن. (آنندراج). کنایه از مسافرت کردن. (برهان قاطع). سفر کردن. مسافرت نمودن. آمادۀ سفر گشتن. (ناظم الاطباء).
- نان در انبان یافتن، موجود یافتن اسباب معاش. (آنندراج). و رجوع به معنی نخستین شود
